خلوت گزیده

اینجا برای من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۳
    .

حمید محمدی که همیشه صداش رو موقع اخبار گفتن دوست داشتم و مجری گریش رو تو فوتبال صدوبیست یه پادکست داده بیرون که اپیزود اولش رو شنیدم و منی که حتی دلم نمی خواست هیچوقت از این وطن برم، چشمام اشکی شد. بعد به این فکر می کردم که نکنه ساختگی باشه و مثلا پول گرفته چنین اپیزودی بسازه. بهرحال که غربت غم انگیزه و هیچوقت دلم نمی خواد تجربه ش کنم به شخصه. دیشب خیلی حال خوبی داشتم. رفته بودم پیش تراپیست و چقدر این حالمو خوب می کنه. دوستان زیادی دارم که می تونم باهاشون حرف بزنم اما تراپیست رفتن اصلا یه شکل دیگه خوشحالم می کنه. هرچقدر تحلیلم کنه نقدم کنه. سالهاست تراپیست میرم و این خانم جدید رو واقعا دوست دارم. بعدم قهوه زدم و اومدم خونه و پیتزا خونگی. عصرش هم رفته بودم دفترچه خریدم واسه طراحی بالت ژورنال سال جدید.

بگذریم. با یه نفر که ایران شناسی خونده بود صحبت کردم و اصلا اشکی شدم. از بس بهم امید و روحیه داد و گفت نخونده هم بری قبولی. خواستی بخونی هم فقط همین کنکورای سال قبل و خیلی خودتو نمی خواد اذیت کنی. اگرچه هنوز سراپا ترسم ولی خب امید خیلی چیز خوبیه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۳۰
___ سلوچ

یا خودمان درگیرش بودیم یا یکی از عزیزانمان. آن وقت ها که به دنبال اسم می گشتند برای گذاشتن روی بیماری ها چه کسی اول سرطان را پیشنهاد داد؟ چه ترکیب مزخرفی دارد. حال آدم از شنیدنش، ریخت و طرز نوشتنش و از بودنش به هم می خورد. غمبارترین کلمه دنیا اگر بدانیمش هم بیراه نیست. مگر بدتر از دیدن مرگ تدریجی به چشم چیز دیگری هم هست؟ وقتی زندگی روزمره ناممکن به نظر می آید و رخوت، مثل دونده ای المپیکی تمام وجودت را دور می زند و از پا نمی افتد. چقدر باید قدرتمند باشی که بایستی به مبارزه. ذهن مستحکم و اراده آهنینی که گفتنش هم آسان نیست. گاه بعضی ها خانه زندگیشان را می فروشند برای مخارج سنگین شیمی درمانی و سفر به کشورهای پیشرفته برای چندروز بیشتر کنار عزیزانشان بودن. گاه دست به دامن عسل گون و زعفران می شوند و گاه دست به دعا برمی دارند و طنابشان را به جایی گره می زنند که نمی دانند کجاست.

از قیطریه تا اورنج کانتی روایت حمیدرضا صدر است از زمانی که فهمیده سرطان دارد تا لحظه مرگ. کسی که سرشار از شور زندگی بود. آن انتهایش را دخترش نوشته و هرچقدر تمام طول کتاب تاب آوردید، محال است آنجا هم بتوانید جلوی اشکتان را بگیرید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۰۰
___ سلوچ

باید به هر سختی که بود الان خودم را به سالن رسانده باشم و قلبم در دهانم باشد که تو خواهی آمد و برایمان خواهی خواند آقای قربانی. دیشب بعد از دو سال خوشحال بودم از اعماق وجودم که قرار است فتاده ز پا و خسته بنشینم روبرویت تا برایم بخوانی آقای قربانی. ز اشتیاق تو جانم به لب رسید مگر قرار نبود بیایی و نظر به حال دلم کنی و ببینی که چون کردی؟ قبول نیست که تنها خوشی این روزها این چنین ازمان گرفته شود آقای قربانی. همه حدیث وفا می گفتی فقط؟ اعتراضمان را باید کجا سر بدهیم که بشنوی آقای قربانی؟

ادل بشنویم و به روزگار بگوییم که همچنان قول چنین کنسرتی را ازت خواهیم گرفت یا زود است هنوز آقای قربانی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۲۷
___ سلوچ

جمعه رو باید برم سر کار. کی اینو میخوام بفهمم نمی دونم. اگه نرم صبحمو به بطالت می گذرونم. دارم تمرین تراپیستم رو انجام میدم. هرروز بازش می کنم نیم ساعتی بهش نگاه می کنم دو تا جمله می نویسم و می بندم. نمی دونم چرا نمی تونم روی موضوعی که میگه تمرکز کنم. جواب دادن به سوالاتش برام جانکاهه. این هفته کلی کتاب تازه خریدم و خوشحالم. ولی نمی دونم کی می خوام بخونمشون. عجیب دلم می خواد دوباره کتابخونه م رو مرتب کنم. به خودم میگم الان که ممکنه گاز مادربزرگ خدابیامرزم که هست یه یخچال سه چهار تومنی کوچولو هم می خرم و تلویزیون و فرش و تشک و بالشت هم که دارم. برم یه واحد یه جا اجاره کنم برای خودم باشم. ولی خب تهش به خودم میگم ناهار درست کردن و لباس شستن حداقل دو ساعت ازم وقت می گیره و اصلا حوصله ش رو ندارم. باز اگه یه شهرستان کوچیک بودم و می خواستم برم تهران یه چیزی. بشینم بخونم ارشد برم تهران؟ بلیط بگیرم برم ترکیه ببینم میشه با یه امتحانی چیزی رفت ارشد اونجا خوند؟ خط میخی رو ادامه بدم یا زبان ایتالیایی رو؟ همش پر از سوال بی جوابم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۲۵
___ سلوچ

قلک نقش خیلی پررنگی رو تو کودکی همسن و سالای من داشت. چندین قلک مختلف داشتم و یادم میاد که شب های زمستونی نزدیک عید با مامان و بابا سه تایی می نشستیم و خالیش می کردیم و می شمردیمشون. همیشه یه کیسه پُررررر میشد. ارزش پول که از بین رفت اولین چیزی که مجبور به رفتن شد، سکه ها بودن. نه از اون سکه ها که تو مهریه میدن اون سکه ها که 5 ریالیش آرامگاه حافظ بود و 25 تومنیش وقتی تو جیبت بود لاله های گلگونی همیشه همراهت بودن و صد تومنیش قله دماوند رو داشت. همیشه فکر می کردم مفهوم عمیق قلک داشتن واسه آینده بچه ها خیلی کاربردی باشه. اقتصادمون که نابود شد خیلی چیزها از بین رفت. با رفتن قلک از خونه ها، آرزوهای بچه ها هم...

این آخرین قلکمه که شکست و داخلش هیچی نبود. باید بندازمش دور...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۱۹:۳۰
___ سلوچ

تراپیست یک سری تمرین داد. از روانشناس هایی که تمرین میدن خیلی خوشم میاد. کاش می شد بارون بیاد. راستش همش دارم حواس خودمو پرت می کنم که از دادگاه فردا ننویسم اما نمیتونم. البته دادگاه چندان مهمی نیست ولی خب اولین بارمه. جز اون یکی دوباری که سرباز بودم و برحسب وظیفه آنجا. دیشب پیتزا خوردم و محشر بود. خیلی بهم چسبید. ولی خیلی گرون شده دیگه. کمتر از صد تومن هیچی نیست تو منو ها :(

امشب میخوام برم و از محصولاتم عکس بگیرم. دو پارچه سفید بزرگ پیدا کردم که یادگار دوران خدمت است. برای زمانی که روی تختمان را آنکارد می کردیم و این پارچه ها نباید حتی یه تا هم می داشتند. اونقدر می کشیدمشون تا صاف صاف بشن. بعد می اومدند و چک می کردند و اونایی که نامرتب تر بودند، قرعه شستن دستشویی به نامشون خورده بود. سارا از کافکا میگه و از اینکه چقدر حرف می زنن. شب تا صبح و صبح تا شب از زمین و زمان. چقدر خوبه آدم یکی اینطوری داشته باشه ها. کاش این دوستش مثل قبلی ها نباشه. کاش منم یکی داشتم که همش باهاش حرف می زدم. وراج بزرگی هستم می دونی.

چرا با آهنگ های خارجی ارتباط برقرار نمی کنم؟ اگه ادل رو فاکتور بگیریم البته. حس می کنم از جامعه یه چیزی کم دارم که اینهمه کانال نویس همه خارجی میشنون و من واقعا دوستشون ندارم. سارا داره میگه تو ویدئوکال خوابیدیم (سو کیوت ^_^)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۱۱:۱۷
___ سلوچ

از این آهنگ خارجی ها که خیال دوست دارد را گذاشته ام در زمینه و به جلسه مشاوره امشب فکر می کنم. زرشک مهندس گفت اگر می شود اضافه کاری بمانم خیالش راحت تر است و گفتم چشم و حالا استرس دارم که به موقع به جلسه می رسم یا نه. صبح داشتم به این فکر می کردم که برای عشق پست بگذارم. برای بهمنی که می آید و سپندارمذگان و روز زن و ولنتاین را دارد. پست را گذاشتم. سری به سالن زدم که بچه ها همگی داشتند دل هایشان را می مالیدند و از خدا می خواستند کاش بیسکوییتی چیزی گیرشان می آمد. ماشین یکیشان را برداشتم و رفتم سر کوچه برای همه بستنی خریدم ولی کیم چون جیب هایم تقریبا خالی ست. برای خودم البته هیچ نخریدم که بماند همانقدری که هست. گفتم که امشب جلسه مشاوره دارم و نمی دانم قرار است چند خرج بردارد. بروم حاضر شوم. وقت رفتن است...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۳۹
___ سلوچ

داشتم به جمع کردن دوباره کتابخوانه ام فکر می کردم. بروم از کتابفروشی بیست سی تا کارتن بگیرم و چسب پهن بخرم و حواسم جمع باشد که زیادی سنگین نشود. بعد ماشین پرایدوانت پسردایی را قرض بگیرم و دو کارگر ساعتی تا همه را برداریم و ببریم خانه قدیمی. این دفعه چیدمان را همانطور که خودم دلم می خواهد انجام می دهم. نه برحسب رنگ تا قشنگ تصنعی باشد. نه ناشر و خوانده ها و نخواهنده ها و... حالا که تعدادشان نزدیک دوهزارتاست برایم راحت پیدا شدنشان مهم است و بس. بروم سراغ کتاب های اعجاب انگیز دایی. نکته برداریشان کنم. کنار نکته ها تصاویر مربوطی بچسبانم و انتشار دهم تا یادم نرود. شبیه کاری که بچگی ها با شعرها می کردم. هر شعری که دوستش داشتم را یادداشت می کردم و آنقدر می خواندم تا حفظ می شدم. چند سال است که دیگر حتی یک بیت هم حفظ نکرده ام؟ آه حتما باید به شعر برگردم. کاش شاعران خوب هیچوقت تمام نشوند...

چند کتاب را به چند نفر قرض داده ام که یادم نمی آید؟

یعنی می شود دوباره روزی مثل سال های قبل بخوانم صبح تا شب و شب تا صبح؟

روشنی طلعت تو ماه ندارد. پیش تو گل رونق گیاه ندارد. گوشه ابروی توست منزل جانم. خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد. تا چه کند با رخ تو دود دل من. آینه دانی که تاب آه ندارد. دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری. جانب هیچ آشنا نگاه ندارد. رطل گرانم ده ای مرید خرابات. شادی شیخی که خانقاه ندارد. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک. طاقت فریاد دادخواه ندارد. گو برو و آستین به خون جگر شوی. هرکه در این آستانه راه ندارد. نی من تنها کشم تطاول زلفت. کیست که او داغ آن سیاه ندارد. حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب. کافر عشق ای صنم گناه ندارد.

 

یکی یادم آمد و نوشتم بی آنکه علاقه ای داشته باشم که شکل مرسوم نوشتن شعر را رعایت کنم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۰۹
___ سلوچ

از صبح دارم نقشه می کشم. پای سیستم شرکت سوراخ ورق های 5 میل و 8 میل و 16 میل را در می آورم و پرینت می گیرم و به بچه ها می دهم. برای ساخت یک سکو در پتروشیمی. دیروز شافت دستگاه پسته خردکن را طراحی می کردم و یاتاقانش را انتخاب. فردا را نمی دانم اما این بین داشتن اینجا یعنی می توانم از استراحتم بهتر استفاده کنم. دیشب که با دوستی صحبت کردم و آرام شدم یهو گر گرفتم. یادم آمد که همیشه در حال لرزیدن هستم و ماشین و اتاق کار و اتاق خانه و همه جا را تا آخرین حد خودش گرم نگه می دارم. و این سرمای همیشگی کاملا به دلگرم نبودن وصل می شود. یادم باشد امشب حتما به سر و وضعم برسم. ته ریشم بلند و بلندتر شده و شاخ موها هرکدام به سمتی می رود. ژولیده بودن همیشه مرا یاد آن مصرع «من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم» می انداخته. من که به کسی فکر نمی کنم چرا باید ژولیده باشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۶
___ سلوچ

دارم به مهمانی می روم که دعوت نیستم. این روزها که فرآیند جدایی شروع شده و همه چیز به طور پیش فرض برایم سیاه است و دلم نمی خواهد آدمیزادهای زیادی را ببینم، این خانواده برایم فرق دارد. خانواده عروسمان که عمیقا و از ته دل همه شان را دوست دارم بس که خودمانی و گرم هستند. اشکم در آمد و گریه کردن همراه با نوشتن چه حس خوبی دارد. باید بروم برای یک دختر 15 ساله هدیه بخرم و راهی شوم. و هدیه های من همیشه کتاب هستند :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۰ ، ۱۷:۳۵
___ سلوچ